آموزههای یک فیلم جنایی برای کسبوکار
«گانگستر امریکایی» (American Gangster) در زمرهی خارقالعادهترین فیلمهای برجسته تاریخ سینما جای دارد، که درونمایه آن به بررسی یکی از معضلات اجتماعی یعنی قاچاق مواد مخدر و گروههای جنایی و زیرزمینی میپردازد. این فیلم مبتنی بر ماجرای واقعی و هیجانانگیز فرانک لوکاس با بازی درخشان دنزل واشنگتن است. مردی سیهچرده که در اوج نژادپرستی و در منطقهای پرکشمکش زندگی میکند. اوضاع در این منطقه به حدی وخیم است که پسرعموی سیاهپوست فرانک لوکاس را به جرمی واهی و تنها به دلیل رنگ پوست او به گلوله میبندند. داستان این فیلم در اوج دوران تبعیض نژادی در امریکا یعنی سالهای بین دهه 1960 تا 1970 میلادی به وقوع میپیوندد.
فرانک لوکاس دست راست یک گانگستر تبهکار و حرفهای به نام بامپی است که به دلایلی به شکل ناگهانی فوت میکند و لوکاس ریاست گروه او را برعهده میگیرد. این در حالی است که هیچکس حتی گمان آن را نمیبرد که یک سیاهپوست بتواند عهدهدار چنین پستی در خانواده تبهکاران شود. حالا یک راننده ساده سیاهپوست، وارد کاری زیرزمینی شده که از او جنایتکاری میلیونی ساخته است. لوکاس با واردات مواد افیونی به نام جاده آبی به ثروتی افسانهای دست مییابد، بهگونهای که اعضای فقیر خانواده خود را از محلههای پائین شهر به عمارتی بزرگ و مجلل میآورد. از طرف دیگر کارآگاهی پاکدست به نام ریچارد رابرتز با بازی راسل کرو، سرخورده از فساد و رشوهگیریهای پلیس، گروه خود را برای مقابله با جادوی آبی بوجود میآورد. این فیلم، داستانی جذاب و سرگرمکننده و در عین حال موضوعی رضایتبخش و آموزنده دارد که در این یادداشت تصمیم گرفتم نکات آموزشی را که فراگرفتم را برای اهالی کسبوکار بیان کنم.
درس اول:
یک شخصیت یادگیرنده باشیم و یک آموزگار داشته باشیم
علاقه به دانایی و یادگرفتن را میتوان نیازی فطری در انسان دانست، چراکه آدمی با آموختن موارد تازه و بکار بستن آنها در جهت رفع نیازهای خود دچار احساسی خوشایند در درون خود میشود. لذا آموختن از ضروریات شخصیت آدمی است و نیاز به یادگیری از بدو تولد همراه انسان است. زیرا که با رشد ذهنی و عقلی انسان، چالشهای جدیدی بروز میکند که تنها راهحل آن یادگیرنده بودن است. افراد و سازمانهای یادگیرنده حرکتی متعهدانه، فعالانه، آیندهاندیش و واقعبینانه دارند. لرد چستفیلد در ستایش یادگیری میگوید: "دانستههای خود را همچون یک ساعت مچی پر زرقوبرق بر دست کنید، نه برای آنکه آن را به رخ دیگران بکشید، بلکه برای آنکه اگر کسی از قضا ساعت را از شما پرسید، پاسخی برایش داشته باشید." آنچه در فیلم گانگستر امریکایی بیش از هر چیز به چشم میخورد، اشتیاق شخصیت اصلی داستان، فرانک لوکاس، به یادگیری است. لوکاس در ابتدا تنها یک راننده سیاهپوست ساده است که در میان جهل اطرافیان و نیز نژادپرستی آنان پلههای ترقی (البته در کار خلاف) را میپیماید و به رأس آن دست مییابد.
داستان فیلم با فردی به نام بامپی جانسون آغاز میشود که یکی از تبهکاران بنام منطقه هارلم نیویورک است. ثروت افسانهای بامپی و تجارب سرشار او و نیز عطش بامپی برای جرم و جنایت و در طرف مقابل اقدامات خیرخواهانه او از وی شخصیتی متضاد و جالب توجه میسازد. در سوی دیگر، فرانک لوکاس برای مدت 15 سال در نقش راننده، محافظ و دست راست بامپی خدمت کرده است، آنهم در شرایطی که سیاهپوستان با چالشهای عدیدهای در جامعه آمریکا مواجه بوده و از حقوق اولیه برخوردار نبودند. بامپی در نقش راهنما و آموزگار لوکاس بود و او تمام زیروبم کار را از رئیس خود بامپی آموخت. بالاخره پس از حمله قلبی بامپی و مرگ او، لوکاس ادامهدهنده اصلی راه او شد، چراکه فقط او بهواسطهی دانستههایش از شیوهی کار مطلع بود.
فرانک لوکاس در جایی از فیلم میگوید: «بامپی رئیس و معلم من بود. او خیلی چیزها به من یاد داد. او به من یاد داد که چگونه از زمان خود عاقلانه استفاده کنم، به من یاد داد که اگر قرار است کاری کنم باید با نهایت دقت و عشق آن کار را انجام دهم. او به من یاد داد که چطور مردی موقر و شایسته باشم.»
درواقع، نمیتوان منافع برخورداری از یک آموزگار دانا و سرد وگرم چشیده را دستکم گرفت. از این رو، ایجاد یک ارتباط شخصی با افرادی که به واسطهی دانش و تجربه بالایشان از احترامی خاص نزدمان برخوردارند، عاملی اساسی در توفیق بویژه در حوزهی کسبوکار به شمار میرود. مرور پیشینهی تجار و بازاریابان موفق نیز نشان میدهد که جملگی آنها سالها شاگردی فردی دانا و مجرب را کردهاند. آموزگاران بازار با راهنمایی، ارتباط، انتقاد سازنده و پشتیبانی؛ به افراد در رسیدن به اهداف حرفهایشان کمک شایانی میکنند. مدیران توانمند برای پرسنل خود نقش کوچ (Coach) را داشته و آنها را از آب و گل در میآورند. چنانچه مثل فرانک لوکاس، فردی را به واسطه فعالیتها و دانستههایش قابل احترام میدانید، میتوانید از کمک ذهنی او برخوردار شوید. کافی است که از رفتارهای او آگاهانه الگوبرداری کنید، به او گوش کنید و درسهای آموخته را به کار بندید.
درس دوم: شخصیت برند خود را تضعیف نکنید
ماده افیونی جادوی آبی، رهبری بازار مخدر ایالت نیویورک را به دست گرفته بود. رقبای لوکاس اعتقاد داشتند که او با فروش مادهای که دو برابر بهتر و 50 درصد ارزانتر از محصول آنها است بازار را به دست گرفته، به همین دلیل به او لقب بازارخرابکن را دادند.
کمکم رقبا از صحنه حذف میشدند تا جایی که تنها لوکاس در بازار فعال بود و یک تنه امپراطوری خود را بدون هیچ رقیبی اداره میکرد.
لوکاس به برقراری روابط و مناسبات اهمیت بسیاری میداد و به قدر کافی باهوش بود که اجازه ندهد رقبا به دشمن او تبدیل شوند. بنابراین او برای گسترش کسبوکار خلاف خود توافقنامههای بزرگی را برای عمدهفروشی محصول خود با دیگر تبهکاران و اعضای مافیا امضاء کرد. این تغییر در کسبوکار، رقبای لوکاس را به عضوی از تیم او تبدیل کرد. و وی رهبری این گروه که حالا دیگر خیلی بزرگ شده بود را بر عهده داشت. فرانک لوکاس با آنکه تحصیلاتی نداشت اما به واسطه دانستههای خود از بازار، سواد بالایی داشت و به همین دلیل به اصولی مثل ضرورت حفظ و ارتقای جایگاه برند اهمیت بالایی میداد. در جایی از فیلم با شخصیتی به نام نیکی بارنز آشنا میشویم که از رقبای لوکاس به شمار میرود و کسبوکار او تحت تأثیر موفقیت چشمگیر جادوی آبی به حاشیه رانده شده است. بنابراین نیکی هم تصمیم میگیرد که عضوی از خانواده تبهکار لوکاس باشد و به توزیع جادوی آبی بپردازد. او مرد طماعی است و با هدف افزایش سودآوری خود با افزودن ناخالصیهایی مثل شکر، شیر خشک، .... میخواهد پول بیشتری به دست آورد. فرانک لوکاس در نقش مدیر یک گروه زیرزمینی تبهکار، فرد باهوشی است که همواره در جریان اطلاعات قرار دارد. او از اقدام نیکی به شدت ناخرسند است. اما نارضایتی خود را نه مثل یک تبهکار و با آتش گلوله، بلکه با سلاح دانش انتقال میدهد. لوکاس در گفتگوی خود با نیکی درست مثل یک کارشناس خبره بازاریابی ظاهر میشود:
صحنه مواجهه فرانک با نیکی
- فرانک :« من نمی فهمم چرا باید جنسی را که آنقدر خالصه رو خراب کنی؟
پس این وسط برند چی میشه؟
جادوی آبی. این اسم یه برند هستش. درست مثل پپسی که اسم یه برنده. من قرص و محکم پشتش ایستادم. تضمینش میکنم. اونها (مشتریها) همونقدر که رئیس شرکت جنرال میلز رو میشناسند من رو هم میشناسند.»
- نیکی :« این چرندیات چیه که میگی لوکاس، داری راجع به چی صحبت میکنی؟»
- فرانک : «دارم بهت میگم که تو آنقدر ناخالصی داخل جنس من میکنی و بعد هم اسمش رو میگذاری جادوی آبی. این یعنی تقلب. میفهمی چی میگم؟»
- نیکی: «فرانک از من چی میخوای؟ میخوای که اسم اون رو تغییر بدم؟»
- فرانک: «یه جورایی آره»
- نیکی:« از نظر من ایرادی نداره فرانک. پس از این به بعد اسمش رو میگذارم جادوی قرمز. هرچند که اونقدرها جالب به نظر نمیرسه! »
بسیاری از شرکتها بویژه در کوران بحران اقتصادی دست به دامان تقلب میشوند و با هدف حفظ سود و یا افزایش آن اقداماتی ناپسند میکنند. برای مثال بعضی از شرکتهای عرضهکنده چیپس بستههای چیپس خود را چند گرمی سبکتر و جای آن را با هواء پر کرد، اما قیمت را به همان میزان ثابت نگه داشت. جالب آنکه نتایج پیمایشهای صورتگفته از مشتریان نشان میدهد که جملگی آنان متوجه این قبیل اقدامات میشوند. به طور مثال نتایج یکی از تحقیقات گسترده پیرامون رفتار مصرفکنندگان نشان میدهد که بالغ بر 70 درصد از خریداران اعتقاد دارند که اقدامات این چنینی از سوی برندها با هدف لاپوشانی کردن افزایش قیمت صورت میگیرد. جالب آنکه 50 درصد از مشتریان ترجیح میدهند که شرکت با صداقت و شفافیت کافی به جای کوچککردن حجم و اندازه بستهها، قیمت را بالا ببرد.
روشن است که نباید مشتری را فردی سادهلوح تصور کرد. بلکه باید با صداقت کامل با او رفتار کرد تا از بازار طرد نشویم. هیچوقت با خود نگوئید که مشتری متوجه نمیشود، نتایج بسیاری از تحقیقات خلاف این باور را اثبات میکند، بنابراین باید آمادگی رویارویی با واکنشهای منفی از مشتریان را نیز کسب کنیم، چراکه تقلب در کسبوکار و خالی کردن پشت مشتری نخستین تلنگری است که سازمانها را به لبه پرتگاه میکشاند.
درس سوم: جانشینپروری
همانگونه که جیم کالینز نویسنده کتاب ارزنده از خوب به عالی میگوید: نیروی انسانی شایسته مهمترین و ارزندهترین سرمایه هر سازمانی است. این اصل از بدیهیات مدیریت منابع انسانی به شمار میرود چراکه یک سازمان و یا تشکیلات، بدون وجود و یا تربیت و پرورش نیروهای انسانی شایسته معنا و وجود خارجی ندارد. در این میان، جانشینپروری از موضوعات مهم در حوزه مدیریت منابع انسانی است. افزون بر این، جانشینپروری یکی از اقدامات مفید در راستای پیروزی در عرصه رقابتهای نفسگیرحاکم بر محیط کسبو کار است که سازمان را در جایگاهی فعال قرار میدهد. جانشینپروری از نشانههای وجود شم آیندهنگری در مدیران است که به ایشان کمک میکند تا سازمان را به سمت نخبهگزینی و نخبهپروری رهنمون کنند. همانگونه که پیتر دراکر نیز میگوید، «مدیران تولید نمیشوند، بلکه باید پرورش یابند.»
آنگونه که در این فیلم هم میبینیم، لوکاس دستپروردهی بامپی است؛ که از او مردی توانمند (البته در خلافکاری) میسازد. حالا لوکاس خود در قامت مدیر یک خانواده تبهکار به افرادی نیاز دارد که بتواند به آنها اعتماد کرده و کسبوکار خلاف خود را به کمک ایشان اداره کند. هرچند او سالها از خانواده خود دور افتاده، اما خانواده همیشه خانواده است، بنابراین او دوباره اعضای خانواده را گرد هم میآورد تا چموخم کار را به آنها بیاموزد و امپراطوری خود را بگستراند. لوکاس تمام دانستههای خود از بازار را بیکموکاست و بیترس آنکه کسی مقابل او قدعلم کند به همراهانش میآموزد. او زمان زیادی را صرف آموزش افرادش میکند. و به همین واسطه احترام و علاقه آنان را به خود جلب میکند. لوکاس دارای یک توانایی خارقالعاده است که از آن با عنوان هوشخیابانی یاد میکنند. هوش خیابانی زائیدهی بازارگردی لوکاس و دانش بالای او در خصوص روندهای حاکم بر بازار است. او دانستههای خود را در اختیار اعضای خانواده کاری میگذارد و به آنها یاد میدهد که چگونه جانشینی لایق برای او باشند.
آموزههای این فیلم به همینجا ختم نمی شوند، اما بازهم تأکید میورزم که امیدوارم من را به ترویج آموزههای خلاف متهم نکنید. بلکه همانطور که بارها گفتهام، انسان فرصتیاب، هستی و کائنات را آموزگار خود میداند و با پیشه کردن پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک و رعایت اخلاق و جانب صداقت به خوشنامی دست مییابد. در پیش گرفتن چنین رویکردی موجب میشود تا حتی بتوان از خلافکاران هم درسهایی گرفت و به قول لقمان حکیم از بیادبان، ادب آموخت.